سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مشق شب بارانی ما دو دوست زیر چتر بادبادکهای روشن آسمان...

 


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
 
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
 

 


 
شب مرگ تنها نشیند به موجی
 
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

 


 
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
 
 
که خود در میان غزلها بمیرد

 


 
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
 
کجا عاشقی کرد؟؟ آنجا بمیرد
 
 
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
 
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

 


 
من این نکته گیرم که باور نکردم
 
ندیدم  که قویی به صحرا بمیرد


 

چو روزی ز آغوش دریا برآمد
 
شبی هم در آغوش دریا بمیرد


 

تو دریای من بودی، آغوش وا کن
 
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد...
 

نوشته شده در دوشنبه 91/6/20ساعت 11:54 عصر توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |

www.dordone.com   عکس های فوق العاده زیبا از چهره های فانتزی


کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست

و

رفاقت، اطمینان خاطر

و

یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و

هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند

کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

 یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی

و پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی ارزشمندی... 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 2:13 صبح توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که
 
 پدر تنها قهرمان بود
    
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود
 
   عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد  

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند 
 
  
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند 
 
 
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
 
 
 
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
 
 
 
مرحوم حسین پناهی

  

نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 2:5 صبح توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |

سخت نگیر کوچولو ... زندگی همینه دیگه!...یه معادله دو مجهولی و بی نهایت جواب... و یه جنگ قدیمی و ادامه دار به طول تاریخ مرز صفر... بین آدمایی که فکر می کنن فقط جوابهایی که اونا پیدا کردن درسته... میدونی کوچولو... هر چی به نور نزدیک تر بشی سایه ات بزرگ تر میشه... و بعضی وقتها لیوانی که تا سر پره خالی دیده میشه... همه ی اونایی که رانندگی شون خوبه ? لزوما راهها رو خوب بلد نیستن... گاهی حق با صدایی هست که بلندتره...تا وقتی پوستت رو نشکنی بزرگ نمیشی... بعضی از کمیت ها نرده ای هستن... بعضی هاشون برداری...نمی تونی با هم جمع و تفریقشون کنی... نمی تونی با هم مقایسه شون کنی... ببین کوچولو میدونم اینا رو میدونی... میدونم درد تو این چیزا نیست! 
میدونم کوچولو... آدم بعضی وقتها دلش میگیره...وقتی دلش میگیره ... و وقتی دلش گرفت? دنبال یه شونه می گرده برای تکیه دادن...وقتی شونه پیدا نکرد? یاد میگیره اشکهاش رو با آستینش پاک کنه... یه پیراهن آستین کوتاه برات خریدم که این رو هم ترک کنی!... پاشو بیا بپوش ببینم به تنت میخوره یا نه!...
:-)

نوشته شده در شنبه 91/6/11ساعت 3:35 عصر توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |

زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صیحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های
یکدگر
 گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو
که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین
دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی
نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
 در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب
میکنم
بهترین بهترین من

فریدون مشیری


نوشته شده در شنبه 91/6/11ساعت 3:33 عصر توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما،‌ اما

گرد بام و در من

بی ثمر می‌گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری - باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک !

در دل من همه کورند و کرند

 

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

که دروغی تو ، دروغ

که فریبی تو ، فریب

 

قاصدک! هان ، ولی ... آخر ... ای وای

راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز ؟

 

قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند .

 

" مهدی اخوان ثالث "


نوشته شده در شنبه 91/6/11ساعت 3:31 عصر توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |

فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست

سجاده زردوز که محرابِ دعا نیست

 

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟

اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟  !  

 

از شدت اخلاص من عالَم شده حیران

تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست   !  

 

از کمیتِ کار که هر روز سه وعده

از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

 

یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است

هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست  !  

 

 

این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟

چندی‌ست که این حافظه در خدمت ما نیست

 

ای دلبر من! تا غم وام است و تورم

محراب به یاد خم ابروی شما نیست

 

بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد

تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست

 

هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند

گفتند که این بهره بانکی‌ست، ربا نیست

 

از بس‌که پی نیم‌وجب نان حلالیم

در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 2:22 صبح توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |

تا جایی که فهمیده‌ام

 قرار نبوده تا نم باران زد، دست‌پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک 
!روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم
 قرار نبوده اینقدر دور شویم و مصنوعی

ناخن‌های مصنوعی ، دندانهای مصنوعی، خنده‌های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه‌های مصنوعی 
هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این‌چنین با بغل دستی‌های‌مان 
 در رقابت‌های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم 

این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم
 

از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید میدانم راه تعالی بشری از دانشگاه‌ها و مدرک‌های ما رد بشود

باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند

 دراز بکشد نیلبک بزند، با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات 
چوپانی به پیامبری مبعوث شود

قرار نبوده این ‌همه در محاصره‌ی سیمان و آهن، طبقه روی طبقه
برویم بالا

قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ کارمندی روی زمین 
وجود داشته باشد

بی‌شک این همه کامپیوتر و پشت‌های قوزکرده‌‌ی 
آدمهای ماسیده

در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده

این چشم‌هابرای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر
برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان

 اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند 
قرار نبوده خروسها دیگر به هیچ‌ کارنیایند و ساعت‌های دیجیتال به‌جایشان
 
 صبح‌خوانی کنند

آواز جیرجیرک‌های شب‌ نشین حکمتی داشته حتماً
 !که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ما ، تا قرص خواب‌ لازم نشود 
و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود

 قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان
و یک شب هم زیر طاق ستاره‌ها نخوابیده باشیم
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پای‌مان یک‌بار هم
 
بی‌واسطه‌ی کفش لاستیکی _ چرمی

 

یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه‌ی
 
سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین‌قدر می‌دانم که این‌همه «قرارنبوده»ای 
که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی‌مان را آشفته‌ و سردرگم کرده

 آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم 

 اما سردرنمی‌آوریم چرا؟


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 2:17 صبح توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |

   
Right-click here to download pictures. To help protect your privacy, Outlook prevented automatic download of this picture from the Internet. Join  Gevo Group

 

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
 
  
  
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله
 
 
 بکش عجله دارم .....
 
 
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که
 
 
 
 داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
 
 
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده
 
 
 نِنه .....
 
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه
 
 
 نِنه بدم؟
 
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
 
 
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیرزن .....
 
 
 
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد
 
 
 
 گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
 
 
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
 
 
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما
 
 
چجوری اینا رو می‌خوره؟
 
 
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
 
 
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو
 
 
برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
 
 
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو
 
 
اشغال گوشتای پیرزن .....
 
 
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
 
جوون گفت: چرا
 
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
 
 
 
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 1:40 صبح توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 12:39 صبح توسط مهزادومریم نظرات ( ) | |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


کد موسیقی برای وبلاگ